شمه ای از زندگی شهیدان

۴۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مسئولین و غیرمسئولین

آن روزها هر کدام از بچه ها به نوبت یک شبانه روز شهردار می شدند ، وظیفه شهرداری عبارت بود از غذا گرفتن ، سفره پهن کردن ، غذا دادن ، ظرف شتن ، جارو کردن و از اینگونه کارها ، روزی بچه ها ی سپاه بهبهان به شوش آمده بودند . در مورد کم و کیف اعزام نیرو با مجید جلسه ای داشتند . یکی از دوستان در همان موقع آمد و او را صدا زد و گفت : " برادر مجبد امروز نوبت شهرداری شماست ، ظرفها مانده است . " وی در جواب گفت الان می آیم . ما تا حدودی از حرکت دوستان ناراحت شدیم . اما او خواست این نکته را گوشزد کند که در اینجا ، حتی فرمانده هم در نوبت شهرداری است و در امور ریز و درشت ، پا به پای دیگران کار می کند و مسئول و غیر مسئول نداریم. او به خدمتگزاری به نیروهای خویش عشق می ورید و آن روز مجید خیلی زود جلسه را جمع و جور کرد و به انجام امور به اصطلاح شهرداری پرداخت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

فیض عظیم شهادت

روز ۲۴ اسفندماه ۱۳۶۸ در شهر باغملک اهواز بدنیا آمد. درسال ۱۳۷۹ یعنی در سن ۱۱ سالگی به عضویت بسیج درآمد و از همان سال فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی خود را آغاز کرد. سال ۱۳۸۶ به‌عنوان خادم الشهدا به عضویت موسسه طلایه داران آفاق قم در آمد و در پایان سال عضو هیئت استقبال کننده از کاروان‌های راهیان نور کشور در مناطق جنوب بود. شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد باغملک بوده و در سال ۱۳۹۰ به‌عنوان مسئول بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی این شهر منصوب شد. این شهید عزیز در حالیکه تنها ۷ روز تا تولد ۲۲ سالگی اش باقی مانده بود در  هجدهم اسفندماه سال ۹۰ در شهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان در منطقه اروند کنار آبادان بود در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

بدن آماده...

سال ۱۳۴۰ در روستای علیشار از توابع زرند ساوه بدنیا آمد. او بیسیم‌چی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود. خستگی نداشت. می‌گفت: «من حاضرم تو کوه با همه شما مسابقه بذارم، هر کدام خسته شدین، بعدی ادامه بده...» اینقدر بدن آماده‌ای داشت که در جبهه شد بیسیم چی لشکر. شهید بزرگوار در دهم اسفندماه سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. عکس معروف شهید امیر حاج امینی به‌عنوان سمبل شهید و شهادت در جمهوری اسلامی ایران معروف شد. همیشه وقتی می‌خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی و آرامش در چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هرچیز جلوه‌گر می‌شود.

سیری کوتاه در زندگی شهدای اسفندماه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

تفحص شهدای عملیات والفجر چهار

🌼 شهدای عملیات والفجر چهار 🌼

🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼

🌼 چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه 🌼 پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت کرده وشهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ،
🌼 درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛
🌼 ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود .
🌼 همه ی بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ، روی آن نوشته شده بود: « حسین جانم»


🌼 🌼 🌼 🌼 🌼

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

در جوی آب برای رفاه مردم

🌷شهید ابراهیم هادی🌷
🌷🌷🌷🌷

🌷شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم.

🌷من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد.

🌷یکباره از جا پرید‼️ دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت❗️
🌷نشست و دستش را توی جوی آب کرد❗️ بعدهم برگشت.
🌷با تعجب پرسیدم: “آقا ابرام چی شد⁉️”

🌷گفت: “هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد.
🌷رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. ”

🌷او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت.

🌷🌷🌷🌷شهدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

محبتتان را به همسرتان ابراز کنید

💝 شهید: محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید 💝

💝 💝 💝 💝 💝 💝 💝

💝 به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: «چیه؟»

💝 گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»

💝 گفتم: «چرا؟»

💝 گفت: «آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی

کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «یعنی چه؟»

💝 گفت: «این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»

💝 گفتم: «آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»

💝 گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید

💝 توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!

💝 گفتم: «خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.»

💝 💝 💝 💝 💝




 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

عروسی دختر شهید......

☘️ عروس خانم وکیلم؟ ☘️

☘️ ☘️ ☘️ ☘️ ☘️ ☘️ ☘️


☘️ عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود


☘️   گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود


☘️   هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود


☘️   ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود


☘️   عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود


☘️   عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ ... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود


☘️   او گفت: با اجازه بابا ، بله بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود. .


☘️ ☘️ ☘️ ☘️





 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

خنده معروف شهید محمدرضا حقیقی

🌸 محمد رضا حقیقی را می شناسی؟ 🌸


🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸

همان شهیدی که خنده او در هنگام دفن پیکر مطهرش مشهور است.

محمدرضا چهارسالگی ات یادت هست؟ آن هنگام که اولین حرف زشت را در خیابان شنیده بودی، بغض کرده بودی که حرفی را شنیده ام که اگر بگویم دهانم نجس می شود! تو در چهارسالگی ناپاکی باطنی را از کجا می فهمیدی؟

🌸 🌸 🌸 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

از خودگذشتگی شهدا

🌹 🌹 🌹 🌹 شهید مهدی زین الدین 🌹 🌹 🌹 🌹

🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹

🌹 رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه

🌹 تا  رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود

🌹 نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد

🌹 زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه

🌹 به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم

🌹 بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟

🌹 بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره

🌹 وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده

🌹 گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا

🌹 دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد

🌹 بعدها اون بسیجی رو دیدم

🌹 وقتی شناختمش شرمنده شدم

🌹 آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود...............

🌹 فرمانده ی لشکرمون...

🌹 🌹 🌹 🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

جارو زدن شهید ابراهیم همت


    🍂 🍂 خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت 🍂 🍂

🍂 داشت محوطه رو آب و جارو می کرد

🍂 به زحمت جارو رو ازش گرفتم

🍂 ناراحت شد و گفت:

🍂 بذار خودم جارو کنم

🍂 اینجوری بدی های درونم هم جارو میشن

🍂  کار هر روز صبحش بود

🍂 کار هر روز یه فرمانده ی لشکر...

                                           🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂

🍂 ریزترین و کوچکترین کارها هم می تونه انسان رو به خدا نزدیک کنه

🍂 برداشتن یه آشغال از خیابون و مدرسه و محل کار و ...

🍂 همه ی اینها پله های به خدا رسیدنه


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی