شمه ای از زندگی شهیدان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا جنگ ایران و عراق» ثبت شده است

بردباری، جانباز شهید ابراهیم مهران راد

🌸 جانباز شهید ابراهیم مهران راد 🌸

🌸 🌸 🌸 🌸

سرتیپ پانزده سال بود که طعم غذا را نچشیده بود ، به مهمانی نرفته بود ، حتی نمیتوانست دردش را درست بیان کند ، تنها تفریحش این بود که با همسرش سوار آمبولانس شود و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود ...
در نهایت
پس از تحمل درد و رنج بی حساب در اسفند ماه سال نود ، بال شهادت خود را گشود و به لقا الله شتافت ..

🌸 🌸 🌸 🌸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

حسرت شهادت

🍀 شهید مصطفی احمدی روشن 🍀

🍀 🍀 🍀 🍀 🍀

🍀 کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها
🍀 اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
🍀 می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو 🍀 قطعه ی اموات داری ؟ "
🍀 بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
🍀 می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا 🍀 تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
🍀 از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره

🍀 🍀 🍀 🍀



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

امید شهدا

🍂امید شهدا 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂
  بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد  روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط  نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی  شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.

🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

شهیده سهام خیام

🌻(شهیده سهام خیام دختری از هویزه) 🌻
 
🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

🌻   بهش می گفتن: «آخه تو که پسر نیستی،چه جوری می خوای بجنگی !؟ »

🌻 می گفت:دفاع از وطن که زن و مرد و پیر و جوان نداره . هرکس باید هرکاری

🌻 که از دستش برمیاد ، بکنه. با اینکه سنش خیلی کم بود اصلا از جنگ و جبهه

🌻 نمی ترسید.به کسایی هم که می ترسیدن می گفت: « وقتی دشمن اومده

🌻 تو شهرتون ، چرا نشستید و هیچ کاری نمی کنید !؟  همه باید مبارزه کنن

  🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

              

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

دیدار با روح شهید بابایی در مکه

🌾 🌾 دیدار در عرفان 🌾 🌾

🌾 🌾 🌾 🌾 🌾 🌾 🌾
 

سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.

از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .

وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

«راوی: سرهنگ عبدالمجید طیب »


🌾 🌾 🌾 🌾 🌾 🌾

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

در جوی آب برای رفاه مردم

🌷شهید ابراهیم هادی🌷
🌷🌷🌷🌷

🌷شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم.

🌷من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد.

🌷یکباره از جا پرید‼️ دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت❗️
🌷نشست و دستش را توی جوی آب کرد❗️ بعدهم برگشت.
🌷با تعجب پرسیدم: “آقا ابرام چی شد⁉️”

🌷گفت: “هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد.
🌷رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. ”

🌷او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت.

🌷🌷🌷🌷شهدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

دلدادگی و عشق بازی با خدا

🌻 شهیدمهدی باکری 🌻

🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
دلدادگی و عشق بازی با خدا اولویت دارد.

🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی