شمه ای از زندگی شهیدان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا جنگ تحمیلی عراق» ثبت شده است

زندگینامه شهید مهدی باکری

🌺 زندگینامه سردار گمنام خطه ی غیور خیز آذربایجان ، شهید حمید باکری 🌺

🌺 🌺 🌺 🌺 🌺

شهید حمید باکری در پاییز سال ۱۳۳۳ "ه‌.‌ش‌" در شهر ارومیه دیده به جهان گشود‌. در سن دو سالگی مادرش را در یک حادثه تصادف از دست داد و با خانواده‌اش پیش عمه‌اش زندگی کرد و در اصل عمه‌اش نقش مادر را برای او بازی می‌کرد‌.
در دوران مدرسه‌اش ساواک برادر بزرگترش را به شهادت رساند‌. به همین علت از جانب پدر برای فعالیت‌های سیاسی محدودیت داشت‌. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازی رفت و در دوران سربازیش بیشتر با حقایق اطراف آشنا شد و بعد از اتمام سربازی به کمک مهدی و یکی دیگر از دوستانش به دانشگاه راه پیدا کرد‌.
فعالیتهای انقلابی و مذهبی خود را گسترده کرد‌. او برای محکم‌تر کردن پایه‌های اعتقادیش و به سبب مشکلاتی که در ایران برایش به وجود آمده بود تصمیم گرفت از کشور خارج شود، ابتدا به ترکیه رفت اما با دیدن وضع آن جا و وضع دانشجویان دانشگاههای ترکیه شروع به مکاتبه با پسر دایی‌اش در آلمان کرد‌. و بالاخره شهر "آخن‌" پذیرای حمید شد‌. بعد از مدتی شنید که امام خمینی‌(ره‌) به پاریس تبعید شده‌اند، لذا پس تصمیم گرفت که بدون واسطه صحبتهای امام را بشنود‌. او کم کم شروع به حمل اسلحه کرد و سلاح‌ها را تا مرز ایران و ترکیه می‌آورد و بقیه به عهده مهدی بود‌.

حمید برای پیروزی انقلاب به ایران آمد و در تظاهرات مردمی شرکت می‌کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید‌. بعد از پیروزی حمید به عضویت سپاه پاسداران ارومیه درآمد و بعد از مدتی به فرمان امام که مبنی بر تشکیل بسیج بود، مسئول بسیج استان شد و همسرش هم مسئول بسیج خواهران‌.
کم‌کم ارومیه داشت حال و هوای قبل از پیروزی را فراموش می‌کرد و همه چیز رنگ و بوی انقلابی گرفته بود‌.
در یکی از نماز جمعه‌ها حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمان آزادسازی سنندج از دست ضد انقلابیون و دموکراتها را صادر کردند، حمید هم ۱۵۰ نفر از بچه‌های سپاه را برای مقابله با ضد انقلابیون به سنندج برد‌.
سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازی بود، حمید مسئول کمیته برنامه جهاد شد و تصمیم بر بازسازی داشت‌. بعد از اینکه جنگ شروع می‌شود حمید بودن درجبهه‌ها را به فعالیت پشت ترجیح جبهه می‌دهد‌.

اما حضور حمید در همه جا لازم بود چون نیروی فعال و مخلصی بود‌. در سال ۶۰ خدا "احسان‌" را به او داد‌. پس حال علاوه بر مسئولیتهایش باید معلم خانواده نیز باشد‌. پس خانواده را همراه خود به اهواز می‌برد‌. عملیاتها شروع می‌شود‌. حمید در عملیاتهای زیادی شرکت می‌کنند‌. از جمله : فتح‌المبین‌، بیت‌القمدس‌، رمضان‌، والفجر مقدماتی‌، والفجر چهار، و غیره‌، اما آخرین عملیاتی که حمید در آن حضور داشت "خیبر" بود‌. آقا مهدی زنگ زد و حمید را به حضور در جبهه فرمان داد‌.
حمید هم از خانواده خداحافظی کرد‌. رفت و حاج مهدی معاونانش را به همه معرفی می‌کند‌. اولی حمید باکری و دومی مرتضی یاغچیان‌. حمید باکری در حال حفاظت از پل جزیره مجنون از دست عراقیها به شهادت می‌رسد و یاغچیان مسئولیت او را به عهده می‌گیرد اما چندی بعد او نیز شهید می‌شود اما جزیره مجنون حفظ می‌شود‌.


🌺 🌺 🌺 🌺 🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

سربند یا فاطمه زهرا

💐 همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، 💐 💐 💐 حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت. 💐 💐

💐 روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به 💐 💐 💐 عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون 💐 💐 💐 گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش  💐 💐 کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. 💐 💐

💐 سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.» 💐 💐

💐 💐 💐 💐 💐 💐 💐


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

بردباری، جانباز شهید ابراهیم مهران راد

🌸 جانباز شهید ابراهیم مهران راد 🌸

🌸 🌸 🌸 🌸

سرتیپ پانزده سال بود که طعم غذا را نچشیده بود ، به مهمانی نرفته بود ، حتی نمیتوانست دردش را درست بیان کند ، تنها تفریحش این بود که با همسرش سوار آمبولانس شود و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود ...
در نهایت
پس از تحمل درد و رنج بی حساب در اسفند ماه سال نود ، بال شهادت خود را گشود و به لقا الله شتافت ..

🌸 🌸 🌸 🌸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

دستخط شهید

🍁 دستخط پسرمه 🍁

🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁

پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.

اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»

🍁 🍁 🍁 🍁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

دلدادگی و عشق بازی با خدا

🌻 شهیدمهدی باکری 🌻

🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
دلدادگی و عشق بازی با خدا اولویت دارد.

🌻 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی