🌹 🌹 🌹 🌹 شهید مهدی زین الدین 🌹 🌹 🌹 🌹

🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹

🌹 رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه

🌹 تا  رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود

🌹 نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد

🌹 زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه

🌹 به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم

🌹 بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟

🌹 بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره

🌹 وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده

🌹 گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا

🌹 دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد

🌹 بعدها اون بسیجی رو دیدم

🌹 وقتی شناختمش شرمنده شدم

🌹 آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود...............

🌹 فرمانده ی لشکرمون...

🌹 🌹 🌹 🌹