🍂امید شهدا 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂
بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂