شمه ای از زندگی شهیدان

پست ثابت

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً
وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً
وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

همسر شهید همت

🍀 همسر شهید همت 🍀

🍀 🍀 🍀 🍀


🍀 مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز 🍀 خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد شده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!

🍀 همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او 🍀 می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد.

 

🍀 🍀 🍀 🍀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

همسر شهید میثمی

🍂 همسر شهید میثمی 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂

🍂 بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) 🍂 گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، 🍂 درست می شه! حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می 🍂 رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد.ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت 🍂 رسید.

🍂 🍂 🍂 🍂

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

زندگینامه شهید مهدی باکری

🌺 زندگینامه سردار گمنام خطه ی غیور خیز آذربایجان ، شهید حمید باکری 🌺

🌺 🌺 🌺 🌺 🌺

شهید حمید باکری در پاییز سال ۱۳۳۳ "ه‌.‌ش‌" در شهر ارومیه دیده به جهان گشود‌. در سن دو سالگی مادرش را در یک حادثه تصادف از دست داد و با خانواده‌اش پیش عمه‌اش زندگی کرد و در اصل عمه‌اش نقش مادر را برای او بازی می‌کرد‌.
در دوران مدرسه‌اش ساواک برادر بزرگترش را به شهادت رساند‌. به همین علت از جانب پدر برای فعالیت‌های سیاسی محدودیت داشت‌. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازی رفت و در دوران سربازیش بیشتر با حقایق اطراف آشنا شد و بعد از اتمام سربازی به کمک مهدی و یکی دیگر از دوستانش به دانشگاه راه پیدا کرد‌.
فعالیتهای انقلابی و مذهبی خود را گسترده کرد‌. او برای محکم‌تر کردن پایه‌های اعتقادیش و به سبب مشکلاتی که در ایران برایش به وجود آمده بود تصمیم گرفت از کشور خارج شود، ابتدا به ترکیه رفت اما با دیدن وضع آن جا و وضع دانشجویان دانشگاههای ترکیه شروع به مکاتبه با پسر دایی‌اش در آلمان کرد‌. و بالاخره شهر "آخن‌" پذیرای حمید شد‌. بعد از مدتی شنید که امام خمینی‌(ره‌) به پاریس تبعید شده‌اند، لذا پس تصمیم گرفت که بدون واسطه صحبتهای امام را بشنود‌. او کم کم شروع به حمل اسلحه کرد و سلاح‌ها را تا مرز ایران و ترکیه می‌آورد و بقیه به عهده مهدی بود‌.

حمید برای پیروزی انقلاب به ایران آمد و در تظاهرات مردمی شرکت می‌کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید‌. بعد از پیروزی حمید به عضویت سپاه پاسداران ارومیه درآمد و بعد از مدتی به فرمان امام که مبنی بر تشکیل بسیج بود، مسئول بسیج استان شد و همسرش هم مسئول بسیج خواهران‌.
کم‌کم ارومیه داشت حال و هوای قبل از پیروزی را فراموش می‌کرد و همه چیز رنگ و بوی انقلابی گرفته بود‌.
در یکی از نماز جمعه‌ها حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمان آزادسازی سنندج از دست ضد انقلابیون و دموکراتها را صادر کردند، حمید هم ۱۵۰ نفر از بچه‌های سپاه را برای مقابله با ضد انقلابیون به سنندج برد‌.
سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازی بود، حمید مسئول کمیته برنامه جهاد شد و تصمیم بر بازسازی داشت‌. بعد از اینکه جنگ شروع می‌شود حمید بودن درجبهه‌ها را به فعالیت پشت ترجیح جبهه می‌دهد‌.

اما حضور حمید در همه جا لازم بود چون نیروی فعال و مخلصی بود‌. در سال ۶۰ خدا "احسان‌" را به او داد‌. پس حال علاوه بر مسئولیتهایش باید معلم خانواده نیز باشد‌. پس خانواده را همراه خود به اهواز می‌برد‌. عملیاتها شروع می‌شود‌. حمید در عملیاتهای زیادی شرکت می‌کنند‌. از جمله : فتح‌المبین‌، بیت‌القمدس‌، رمضان‌، والفجر مقدماتی‌، والفجر چهار، و غیره‌، اما آخرین عملیاتی که حمید در آن حضور داشت "خیبر" بود‌. آقا مهدی زنگ زد و حمید را به حضور در جبهه فرمان داد‌.
حمید هم از خانواده خداحافظی کرد‌. رفت و حاج مهدی معاونانش را به همه معرفی می‌کند‌. اولی حمید باکری و دومی مرتضی یاغچیان‌. حمید باکری در حال حفاظت از پل جزیره مجنون از دست عراقیها به شهادت می‌رسد و یاغچیان مسئولیت او را به عهده می‌گیرد اما چندی بعد او نیز شهید می‌شود اما جزیره مجنون حفظ می‌شود‌.


🌺 🌺 🌺 🌺 🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

سربند یا فاطمه زهرا

💐 همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، 💐 💐 💐 حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت. 💐 💐

💐 روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به 💐 💐 💐 عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون 💐 💐 💐 گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش  💐 💐 کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. 💐 💐

💐 سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.» 💐 💐

💐 💐 💐 💐 💐 💐 💐


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

بردباری، جانباز شهید ابراهیم مهران راد

🌸 جانباز شهید ابراهیم مهران راد 🌸

🌸 🌸 🌸 🌸

سرتیپ پانزده سال بود که طعم غذا را نچشیده بود ، به مهمانی نرفته بود ، حتی نمیتوانست دردش را درست بیان کند ، تنها تفریحش این بود که با همسرش سوار آمبولانس شود و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود ...
در نهایت
پس از تحمل درد و رنج بی حساب در اسفند ماه سال نود ، بال شهادت خود را گشود و به لقا الله شتافت ..

🌸 🌸 🌸 🌸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

حسرت شهادت

🍀 شهید مصطفی احمدی روشن 🍀

🍀 🍀 🍀 🍀 🍀

🍀 کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها
🍀 اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
🍀 می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو 🍀 قطعه ی اموات داری ؟ "
🍀 بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
🍀 می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا 🍀 تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
🍀 از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره

🍀 🍀 🍀 🍀



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

معجزه آب فرات

🌾 شهید عباس بابایی 🌾

🌾 🌾 🌾

🌾 عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره
🌾 شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد
🌾 سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت
🌾 سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود
🌾 بنده خدا خیلی اذیت شده بود
🌾 بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن
🌾 می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم
🌾 عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد
🌾 بعد با حالت خاصی بهم گفت:
🌾 حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟
🌾 با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟
🌾 گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته
🌾 آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن
🌾 عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه
🌾 اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت
🌾 چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند... ..

🌾 🌾 🌾

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

انسانیت شهید صیاد شیرازی

🍂 احترام به مادر 🍂

🍂 🍂 🍂

🍂 آمده بود بیمارستان،کپسول اکسیژن می خواست؛

🍂 امانت،برای مادر مریضش.سرباز بخش را صدا زدم،کپسول را ببرد؛نگذاشت!

🍂 هر چه گفتم:

🍂 «امیر،شما اجازه بفرمایید.؛قبول نکرد!،خودش برداشت...»

🍂 گفت:

🍂 «نه!خودم می برم،برای مادرمه.»

🍂 خاطره از امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی؛(جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح)!

🍂 🍂 🍂

#شهید #شهید صیاد شیرزی #انسانیت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

امید شهدا

🍂امید شهدا 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂
  بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد  روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط  نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی  شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.

🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی

شجاع شهید مهدی باکری

🌼 شجاعت شهدا 🌼

🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.»

🌼 🌼 🌼 🌼 🌼

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حلما بیاتی